درباره ما


با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب خرید، ولی عشق را نه.

پیوند روزانه

حمل ماینر از چین به ایران
حمل از چین
بوق دوچرخه
الوقلیون
یکانسر
آی کیو مگ

جستجو

"لطفا از کلمات کلیدی برای جستجو استفاده کنید !!!



طراح قالب


Www.LoxBlog.Com

Main

My profile

Log out


امروز فهمیدم

خدایـــــــــا، سوختن تا کی؟؟
بهــــــــــــــــترین قلــــــــــــــــــب!!!
موضوع: <-PostCategory->

روزی مرد جوان و بلند بالائی به وسط میدانگاه دهکده رفت ومردم را دعوت به شنیدن دعوت نمود .


او با صدای رسائی اعلام کرد که صاحب زیباترین قلب دهکده می باشد و سپس آنرا به مردم نشان داد .


اهالی دهکده وقتی قلب او را مشاهده کردند ، دریافتند که گرد و بزرگ وبسیار صاف بوده و با قدرت تمام و بدون نقص میتپد ، لذا همگی به اتفاق ، ادعای او را پذیرفتند …
اما در این بین ، پیرمردی که از آن نزدیکی میگذشت به آرامی به مرد جوان نزدیک شد و رو به مردم گفت : قلب تو به زیبائی قلب من نیست ، بنگرید…


وقتی اهالی بدقت به سینه آن پیرمرد نظاره کردند ، دیدند که قلب او ریش ریش شده و وصله های نامنظمی بر رویش دیده میشود و برخی قسمتها نیز سوراخ شده است ، تازه بخشیهائی از قلب کنده شده و جایشان هنوزخالی باقی مانده بود !!!


مرد جوان به تمسخر گفت : تو به این میگوئی زیبا ؟!!
پیرمرد پاسخ داد : آنقدر زیبا که بهیچ وجه حاضر نیستم آنرا با مال تو عوض کنم !
جوان با حالت تعجب پرسید : می شود محاسن این قلب را برای ما شرح بدهی ؟!


پیر مرد پاسخ داد : این وصله ها که میبینید مربوط به انسانهائی است که در طول عمرم دوستشان داشته و یا بدانها عشق ورزیده ام . من برای ابراز خالصانه عشقم بدانها ، بخشی از قلبم را کنده و به ایشان هدیه داده ام ، آنان نیز همین کار را برایم انجام دادند و این وصله های ناهمگون بدان سبب است…!
سوراخهائی که میبینید آثار رنجهای بزرگ و کوچکی است که در طی این دوران بر من وارد شده است !
و اما این جاهای خالی ، مخصوص انسانهائی است که عشقم را به آنها ابراز نموده ام و هنوز هم هنوز است امیدوارم که روزی آن را به من باز گردانند …


اشک در چشمان مرد جوان حلقه زد و به نزد پیرمرد رفت و بخشی از قلبش را کند و در جای خالی قلب آن پیرمرد وصله زد…

نوشته شده توسط :من | لينک ثابت |شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:,| نظر بدهید

فرق عشـــــــق و ازدواج
موضوع: <-PostCategory->

شاگردی از استادش پرسید: عشق چست ؟


استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد
داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی…
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.


استاد پرسید: چه آوردی ؟
با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به
امید پیداکردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.
استاد گفت: عشق یعنی همین…!

شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست ؟

استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش
که باز هم نمی توانی به عقب برگردی…
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت .


استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین
درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی
برگردم .
استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین…!

 


و این است فرق عشق و ازدواج !!

نوشته شده توسط :من | لينک ثابت |شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:عشق,ازدواج,فرق,| نظر بدهید

سنجش عشق
موضوع: <-PostCategory->

  هر وقت خواستي بدوني کسي دوستت داره...

تو چشماش زول بزن،

تا عشق رو تو چشماش ببيني:

 


اگه نگات کرد عاشقته .


اگه خجالت کشيد بدون برات ميميره .


اگه سرشو انداخت پايين و يه لحظه رفت تو فکر بدون بدونه تو ميميره

 

و


اگر هم خنديد بدون اصلا دوست نداره

نوشته شده توسط :من | لينک ثابت |دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:,| نظر بدهید

به کجا چنین شتابان؟
موضوع: <-PostCategory->

  وفاداری؟ خدا بیامرزدش ...



صداقت؟ یادش گرامی...

 



غیرت؟ به احترامش یک لحظه سکوت ...

 


معرفت؟ یابنده پاداش میگیرد...



عشق ؟ از دم قسط ...



واقعا به کجا چنین شتابان؟

نوشته شده توسط :من | لينک ثابت |دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:,| نظر بدهید

باید یاد بگیرم که یادم نرود
موضوع: <-PostCategory->

  باید یاد بگیرم ، باید یاد بگیرم که یادم نرود

 


باید یاد بگیرم که یادم باشد همیشه خوشی هایم یادم باشد 

باید یاد بگیرم که یادم باشد همیشه شاکر خوشی هایم باشم 

باید یاد بگیرم که یادم باشد همیشه اهدافم را ببینم



باید یاد بگیرم که یادم باشد همیشه انگیزه هایم را تقویت کنم

باید یاد بگیرم که یادم باشد برای چه این طرز زندگی را انتخاب کرده ام

باید یاد بگیرم که یادم باشد قرار است به کجا برسم



باید یاد بگیرم که یادم باشد برای خودمان زندگی کنیم نه برای دیگران

باید یاد بگیرم که یادم باشد عاشق چه چیزهایی هستم

باید یاد بگیرم که یادم باشد روزهای سختی را باید یاد داشت تا از روزهای خوشی لذت برد


باید یاد بگیرم یادم باشد من هم کم از این سختی ها را نداشته ام

باید یاد بگیرم یادم باشد حالا دیگر نوبت من است که از سختی هایم ، خوشی برداشت کنم

باید یاد بگیرم که یادم باشد

نوشته شده توسط :من | لينک ثابت |دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:,| نظر بدهید

بیست دلار
موضوع: <-PostCategory->

  یک سخنران مشهور سمینارش را با در دست گرفتن بیست دلار اسکناس شروع کرد

او پرسید چه کسی این بیست دلار را می خواهد؟

دست ها بالا رفت.او گفت:من این بیست دلار را به یکی از شما می دهم

اما اول اجازه دهید کاری انجام دهم.

او اسکناسها را مچاله کرد و پرسید چه کسی هنوز این ها را می خواهد؟

باز هم دست ها بالا بودند.او جواب داد خوب. اگر این کار را کنم چه؟

او پول ها را روی زمین انداخت و با کفشهایش آنها را لگد کرد

بعد آنها را برداشت و گفت:

مچاله و کثیف هستند حالا چه کسی آنها را می خواهد؟

بازهم دستها بالا بودند

سپس گفت:

هیچ اهمیتی ندارد که من با پولها چه کردم شما هنوز هم آن ها را می خواستید

چون ارزشش کم نشد و هنوز هم بیست دلار می ارزید.

اوقات زیادی ما در زندگی رها می شویم، مچاله می شویم

و با تصمیم هایی که می گیریم و حوادثی که به سراغ ما می آیند آلوده می شویم .

و ما فکر می کنیم که بی ارزش شده ایم

اما هیچ اهمیتی ندارد که چه چیزی اتفاق افتاده یا چه چیزی اتفاق خواهد افتاد.

شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهید.

کثیف یا تمیز،مچاله یا چین دار

شما هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند بسیار ارزشمند هستید.

ارزش ما در کاری که انجام می دهیم یا کسی که می شناسیم نمی آید

ارزش ما در این جمله است که: ما که هستیم؟


هیچ وقت فراموش نکنید که شما استثنایی هستید

نوشته شده توسط :من | لينک ثابت |یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:,| نظر بدهید

هفت بار روح خویش را تحقیر کردم
موضوع: <-PostCategory->

  هفت بار روح خویش را تحقیر کردم :

نخستین بار هنگامی بود که برای رسیدن به بلندمرتبگی ، خود را فروتن نشان دادم.

دومین بار آن هنگام که در مقابل فلجها لنگیدم.

سومین بار آن زمان که در انتخاب خویش بین آسان و سخت ، آسان را برگزیدم.

چهارمین بار وقتی که مرتکب گناهی شدم و به خویشتن تسلی دادم که دیگران هم گناه می‌کنند.

پنجمین بار آنگاه که به علت ضعف و ناتوانی از کاری سر باز زدم و صبر را حمل بر قدرت و توانایی‌اش دانستم.

ششمین باز زمانی که چهره‌ای زشت را تحقیر کردم ، در حالی که نمی‌دانستم آن چهره ، یکی از نقابهای خویش است.

و هفتمین بار وقتی که زبان به مدح و ستایش گشودم و انگاشتم که فضیلت است.

نوشته شده توسط :من | لينک ثابت |یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:,| نظر بدهید

دخترک پسرک و قلب
موضوع: <-PostCategory->

  پسر به دخترگفت:

اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم
که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم!!

دختر لبخندی زد و گفت:ممنونم

تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..

حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..

از پسرخبری نبود..دختر با خودش میگفت :

میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من
بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم
نیومدی...شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آروم گریه کرد و دیگه چیزی نفهمید...


چشماش رو باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟

دکتر گفت:
نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این
نامه برای شماست..!


دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد.

بازش کرد و درون نامه
نوشته شده بود:


سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من تو قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش
که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم
تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.
(عاشقتم تا بینهایت)


دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر رو صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت
چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم...

نوشته شده توسط :من | لينک ثابت |یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:,| نظر بدهید

محاكمه عشق
موضوع: <-PostCategory->

  جلسه محاكمه عشق بود

و عقل قاضی ، و عشق محكوم ....



به دلیل تبعيد به دورترين نقطه مغز يعنی فراموشی ، قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند قلب شروع كرد به طرفداری از عشق ، آهای چشم مگر تو نبودی كه هر روز آرزوی دیدن چهره زیبایش را داشتی ، ای گوش مگر تو نبودس كه در آرزوی شنيدن صدايش بودی وشما پاها كه هميشه رفتن به سويش بوديد حالا چرا اينچنين با او مخالفيد ؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترك كردند ، تنها عقل و قلب در جلسه ماندند عقل گفت: ديدی قلب همه از عشق بی زارند ، ولی متحيرم با وجودی كه عشق بيشتر از همه تورا آزرده چرا هنوز از او حمايت ميكنی !؟ قلب ناليد و گفت: من با وجود عشق ديگر نخواهم بود و تنها تكه گوشتی هستم كه هر ثانيه كار ثانيه قبل را تكرار ميكند و


فقط با عشق ميتوانم يك قلبی واقعی باشم

نوشته شده توسط :من | لينک ثابت |یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:,| نظر بدهید

آموخته ام
موضوع: <-PostCategory->

 

آموخته ام ... که

تنها کسي که مرا در زندگي شاد مي کند کسي است که به من مي گويد: تو مرا شاد کردي
 
آموخته ام ... که

مهربان بودن، بسيار مهم تر از درست بودن است
 
آموخته ام ... که

هرگز نبايد به هديه اي از طرف کودکي، نه گفت


 
آموخته ام ... که

 هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر به کمک کردنش نيستم دعا کنم
 
آموخته ام ... که

مهم نيست که زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد، همه ما احتياج به دوستي داريم که لحظه اي با وي به دور از جدي بودن باشيم
 
آموخته ام ... که

 گاهي تمام چيزهايي که يک نفر مي خواهد، فقط دستي است براي گرفتن دست او، و قلبي است براي فهميدن وي

آموخته ام ... که

 راه رفتن کنار پدرم در يک شب تابستاني در کودکي، شگفت انگيزترين چيز در بزرگسالي است
 
آموخته ام ... که

 زندگي مثل يک دستمال لوله اي است،هر چه به انتهايش نزديکتر مي شويم سريعترحرکت مي کند
 
آموخته ام ... که

پول شخصيت نمي خرد


آموخته ام ... که

 تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگي را تماشايي مي کند
 
آموخته ام ... که

خداوند همه چيز را در يک روز نيافريد. پس چه چيز باعث شد که من بينديشم مي توانم همه چيز را در يک روز به دست بياورم
 
آموخته ام ... که

چشم پوشي از حقايق، آنها را تغيير نمي دهد
 
آموخته ام ... که 

 اين عشق است که زخمها را شفا مي دهد نه زمان
 
آموخته ام ... که 

 وقتي با کسي روبرو مي شويم انتظار لبخندي جدي از سوي ما را دارد
 
آموخته ام ... که

  هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زماني که عاشق بشويم

آموخته ام ... که 

زندگي دشوار است، اما من از او سخت ترم


 
آموخته ام ... که 

 فرصتها هيچ گاه از بين نمي روند، بلکه شخص ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد
 
آموخته ام ... که

  آرزويم اين است که قبل از مرگ مادرم يکبار به او بيشتر بگويم دوستش دارم
 
آموخته ام ... که 

لبخند ارزانترين راهي است که مي شود با آن، نگاه را وسعت داد.....

 

 

نوشته شده توسط :من | لينک ثابت |جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:آموخته ام,| نظر بدهید



موضوعات

لینک دوستان

پلاک عشق
ردیاب خودرو

فال حافظ

جوک و اس ام اس

قالب های نازترین

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی


آرشیو دفتر

ارديبهشت 1391


نویسنده وبلاگ :

من

آمار سایت
كاربران آنلاين: نفر
تعداد بازديدها:
RSS

کد های جاوا

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 2
بازدید کل : 4489
تعداد مطالب : 11
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



Copyright by © www.LoxBlog.Com & Sharghi.net & NazTarin.Com